جدول جو
جدول جو

معنی پوست فک - جستجوی لغت در جدول جو

پوست فک
پوست بید که جوشانده اش برای رفع تب سودمند است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوست کن
تصویر پوست کن
کسی که در کشتارگاه پوست حیوانات را می کند، سلاخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوست گر
تصویر پوست گر
پوست پیرا، دباغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوستک
تصویر پوستک
پوسته، پوست کوچک، پوست نازک، هر چیز پوست مانند، هر چیز ریز شبیه پوست، پولک ریز و نازک
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
پوست خرد. خرده پوست. پوست نازک: و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکهای باریک ازوی برخیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). غضن، پوستک بیرون چشم. مجله، پوستک آبله که در آن آب گرد آید از اثر کار. (منتهی الارب). الادواء، پوستکی که بر سر شیر آید بخوردن. تدویه، پوستکی سبک فاسر شیر آوردن. (زوزنی). مریطاء، پوستکی تنک میان ناف... (منتهی الارب). قهقر، پوستکی خرد بر سر خرمابن. (منتهی الارب) ، ظاهراً قسمی گستردنی زبون و ناچیز:
یکی را کند صوف و اطلس لباس
یکی را دهد پوستک با پلاس.
نظام قاری (دیوان البسه).
منت پذیر کرد ز زیلو که با نمد
از بوریا و پوستکت بی نیاز کرد.
نظام قاری (دیوان البسه).
ای که پهلوبشکم داری و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر.
نظام قاری (دیوان البسه).
، پوسته. رجوع به پوسته شود
لغت نامه دهخدا
کسی که در کشتارگاه پوست حیوانات رابکندسلاخ، دانه مغز از قشر جدا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
خرده پوست، پوست نازک پوست کوچک پوست خرد پوست نازک، قسمی گستردنی زبون و ناچیز، پوسته
فرهنگ لغت هوشیار
پوست سفت و سخت گردو که حافظ مغز می باشد
فرهنگ گویش مازندرانی